در کتابخانه

به نظر یک مادر دختر گمراه در انتخاب کتاب می بینم. با لبخند گل و گشادی به سمتشان می روم و میپرسم: چه ژانر کتابایی دوست دارین؟ میتونم کمکتون کنم؟

خانومه با چشم هایی گرد شده: یک چیز هیجااانی.(دست ها را نیز با هیجان تکان میدهد)

من:(پیرمرد صدساله ای که از پنجره بیرون پرید و. را می کشم بیرون): بفرمایید. این طنزه. هیجان هم داره.

خانومه دوباره با چشم هایی گرد شده: نه. میخوام یک چیزز هَیِییجانیی باشه.

من: خب این هم خوبه.

خانومه: خیلیی هیجانیههه؟ ازینایی که نشه زمین گذاشتش؟

من (:/) : خببب نمیدونم. خیلی این ژانر "هیجانی" شما رو نمیخونم من.

خانومه: (دوباره دست هایش را در هوا تکان میدهد) هَ یِ جااا_

من: خانوم این قفسه ازین ماجراجویی و ترسناکاست خودتون هیجانیتونو پیدا کنین :/

دقایقی بعد (عده ای دیگر وارد آن قفسه شده اند)

_بچه ها کتاب خوب چیه؟ از کجا بدونیم ایناها خوبن؟

_من یکی از دوستام میگفت "من پیش از تو" خیییلی خوبه.

_اه. اینجا نداره که.

_ ههههه. خخخخ. اینجارو. ننه بزرگه سلام رسونده گفته متاسفه. خخخخ

من()

_بی نوایان. آخییی. الهییی

من(به تَنِ هوگو در قبرش فکر میکنم)

_ اینو نگا کنیننن. پیرمرده صدساله‌ش بوده از پنجره پریده بیرون ناپدید شدهه‌. چه خنک.

_(صدای یک خانوم بزرگتری که انگار مادر و سرپرست آن جمع است) آهااا. فکر میکنم این خوب باشه. ایننن شد یچیزی.

_کو؟ کو چیه.

_هرگز نگو هرگز!

من قفسه ی آنور: خدایا خودت ظهور کن!

 

+توی پیوندهای روزانه ام، "یک پیشنهاد خیلی خوب" رو از وبلاگ مریدا گذاشته بودم. که مریدا وبلاگش رو پاک کرد و باید اون پیوند رو بردارم :(

پیشنهادی که مریدا داده بود به این صورت بود: بقیه ی پولاتون رو، پونصدی، هزار و دوتومنی، که اضافه میاد کنار بذارین. جمع کنین جمع کنین تا بعد یه مدت یه مقدار قابل توجهی بشه. بعد، وقتی یک پول خوبی شد، صرف امور خیریه‌ش کنین. مثلا مریدا با پول های اینطوری‌یی که جمع کرده بود کلی خوراکی و میوه و چیزهای خوشمزه خریده بود و بسته بندی کرده بود و برده بود برای بچه های پرورشگاه فکر کنم. خیلی خیلی پیشنهاد خوبی بود. اواخر بهار بود. منم با خودم تصمیم گرفتم اینکارو بکنم. پول خوردامو که از آژانس های کلاس هام میموند میذاشتم توش.با خودم گفتم از اول تابستون اینکارو میکنم. تا آخرش. هرچقدر شد، خرجش میکنم برای لوازم تحریر بچه های کم بضاعت. با این قیمتای سرسام آور لوازم تحریر که هرسال دوبرابر میشه، شاید در حد چند دونه مداد پاک کن بتونم کمک کرده باشم.

یک روز اومدم کتابخونه و دیدم پرده زده که نهاد کتابخانه های عمومی کشور، کمک ها برای لوازم تحریر و این هارو میپذیرن برای کودکان سیل زده. مهلت تا سی مرداد. خیلی خوشحال شدم. یک روز بعد از بدمینتون رفتم پیاده خریدم(تا اونجا پولم ۵۰ هزار تومن جمع شده بود) و بعدش هم بردم کتابخونه.

 

در همین حد تونستم بخرم. شاید به اندازه ی یک سال یک دانش آموز. یکم خجالت زده بودم ازاینکه لوازم تحریری که خریده بودم به کیفیت اونی که قرار بود برای خودم خریده بشه نبود. اما خوشحال بودم. خوشحال از هدیه کردن :))

میگن کارخوبی رو که میکنی، عیان نکن که ثوابش از بین نره. اگر مریدا عکس اون خوراکی هاش رو نمیذاشت و اون پیشنهاد رو نمیداد، من هم به این فکر نمی افتادم. گذاشتمشون، شاید جرقه ای باشه برای یکی مثل خودم که این پست رو میخونه.

روش های مبارزه در برابر نابودی خلاقیت یا چگونه از روحمان در مدرسه محافظت کنیم؟

تپه،کپه،غده هرچه که اسمش را میگذارید

وقایع کتابخانه ای+ یک پیشنهاد :)

یک ,رو ,های ,مریدا ,خیلی ,جمع ,لوازم تحریر ,بود و ,که مریدا ,با چشم ,چشم هایی ,برای لوازم تحریر

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود خلاصه کتاب و جزوات دانشجویی جراحی بینی در مشهد (راینوپلاستی) گنج های کلام وبلاگ رسمی وایرال وان مهندسی عمران {هیئت رهروان شهدا شهرستان دزفول } فوق روان کننده بتن تبریز _ ژل میکروسیلیس تبریز _ الیاف بتن تبریز باب اندیشه میشا